داستان تخيلي يکي از هيجان‌انگيزترين انواع حکايت و داستان است که خيالپردازي نويسنده در نگارش داستان موجب خلق داستان تخيلي مي‌شود. داستان‌هاي تخيلي قوانين فيزيکي را زير پا مي‌گذارند، موجوداتي که در عالم واقع وجود ندارند بوجود مي‌آيند و اين‌گونه به پرورش خلاقيت کمک مي‌کنند و حتي گاه از آنها ايده‌هايي براي اختراع وسيله‌اي جديد گرفته شده است. اين داستان‌ها هرکدام به نوعي قوانين طبيعت را زير پا مي‌گذارند.داستان هارو بخوانيد يا با دانلود رمان تخيلي کودکانه زير ضمن لذت بردن از آن ها، در هر کدام به دنبال عناصر خيال‌انگيز بگرديد.








داستان تخيلي کوتاه براي انشا


1- داستان کوتاه تخيلي فضايي


نوع داستان: داستان تخيلي فضايي کوتاه


شب از خواب برخاستم. خواب عجيبي ديده بودم. خواب ديدم از سياره‌ام دور شده‌ام و به فضا سفر کرده‌ام و به سياره مريخ رسيده‌ام، در آنجا خاک سرخ ديدم. سرخِ سرخ، موجودات فضايي دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم خوشحالي مي‌کردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به يک‌باره فردي با هشت چشم و هشت دست و پا ديدم که تاجي بر سر گذاشته بود و به نظر مي‌رسيد که پادشاه آنان باشد او به من نزديک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانيت از سرتا پاي وجودش مي‌باريد چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک مي‌شدم که از خواب برخاستم.
وقتي از خواب بيدار شدم عرق سر تا پاي وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم يادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را ديدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم ديدم همان نوري که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفيدِ پر نوري در جعبه بود لباس را از جعبه بيرون آوردم. لباس خيلي خيلي کوچک بود اما يک نداي دروني به من مي‌گفت: اين لباس را بپوش.
اين ندا داشت مرا کلافه مي‌کرد تا به يک‌باره تصميم گرفتم آن لباس را بپوشم اما اين لباس، لباس عروسک‌ها بود تا اينکه لباس را پوشيدم. به يک‌باره لباس بزرگ شد و متناسب تنم، نمي‌دانم چه شد اما ديگر اينجا خانه من نبود مثل اينکه خوابم داشت تعبير مي‌شد آنجا برهوتي سرخ رنگ بود.
رفتم و رفتم اما برهوت پاياني نداشت از تشنگي داشتم هلاک مي‌شدم هر چه مي‌گذشت شب فرا نمي‌رسيد. هر ساعتش برايم مثل هزارسال مي‌گذشت تا اينکه بعد از مدتي مديد شب شد، خوابم گرفت. خوابيدم تا شايد از فرط تشنگي و گرسنگي‌ام کاسته شود. مدت‌ها گذشت تا از خواب بيدار شدم چه خواب خوبي بود اما هنوز تشنه و گرسنه بودم، براي رفع تشنگي خودم را به آب و آتش مي‌زدم تا به فکر لباسي که تنم بود افتادم.
به خودم گفتم اگر اين لباس که مرا به اينجا آورد حتماً گرسنگي و تشنگي مرا هم رفع مي‌کند هر کاري کردم ديدم اين لباسي نيست که آرزو را برآورده کند. فقط به درد رفتن به فضا مي‌خورد. رفتم و رفتم تا به يک مورچه آبي رنگ برخوردم. يک مورچه ناز و نحيف و کوچک که با رنگ منحصر به فردش زيبايي خاصي پيدا کرده بود. اما اين مورچه يک چشم و يک شاخک داشت.
هنگامي که او مرا ديد. مرا صدا زد و به من گفت: «زود باش بيا اينجا، زودتر، زودتر بيا اين جا پنهان شو.» من به او گفتم: «مگرچه شده؟» او گفت: «اين لباسي که بر تن توست از آن فرمانروا است. او اگر اين لباس را نداشته باشد، مانند پادشاه بي‌تاج مي‌ماند اما او يک گردنبند دارد که با نيروي جادويي اين گردنبند هنوز قدرت را در دست دارد. اما اين لباس که هم اکنون بر تن توست نيرويي به او مي‌دهد که او را به اوج قدرت مي‌رساند و هيچ کس حريف او نمي‌شود. فرمانروا در به در دنبال اين لباس مي‌گردد. پادشاه مي‌گويد که غفلت کرده و اين لباس را شب براي مدتي از تن بيرون آورده تا کمي گرماي بدنش کم شود. اما بعد از مدتي در رختخواب به خواب مي‌رود و هنگام خواب لباس جادويي‌اش به درون جعبه‌اي فرار کرده و يک زميني آن را از او يده، تو بايد اين لباس را به پادشاه برگرداني وگرنه جانت در خطر است.»
من به او گفتم:«اگر اين جادويي است پس چرا وقتي مي‌خواستم رفع تشنگي کنم کاري نکرد؟» مورچه گفت: «قلق و راز اين لباس را فقط فرمانروا مي‌داند.» بعد مورچه مرا به خانه‌اش برد. من از او طلب آب کردم و او به من آبي قرمز رنگ، خوش طعم و گوارا داد. من از چشمان مورچه فهميدم که ناراحت است و بغض گلويش را گرفته است.
از او پرسيدم: «چرا ناراحتي؟» او گفت: «دست به دلم نگذار. آدم فضايي، من بيچاره شده‌ام، فرمانرواي مکار با آن مشاور حيله‌گرش زمين‌هاي زراعي و غني و انبوه مرا به تصرف خود در آورده‌اند. و زن و بچه‌هايم را زنداني کرده‌اند.»
مدت زماني بعد شب شد و هوا تاريک، هنگام خواب در خانه مورچه به فکر فرو رفتم. گفتم چه مورچه مهرباني که به من گفت آن لباس را بايد به پادشاهي بدهي با وجودي که پادشاه به او ظلم کرده بود. و براي جان من تلاش مي‌کرد. به خود گفتم اي کاش انسان‌ها نسبت به هم اين‌گونه بودند.
به خودم گفتم بايد راز اين لباس را بفهمم و مردم را از دست اين پادشاه ظالم نجات دهم، صبح که بيدار شدم تصميمم را به مورچه گفتم اول او مخالفت کرد اما بعد راضي شد. با او به گردش رفتيم من از او لباس خواستم، تا کسي لباس پادشاه را نبيند. مورچه به من لباس داد و ما رفتيم من در آنجا ميوه‌اي شبيه هشت پرتقال بنفش به هم چسبيده ديدم، از اين ميوه عجيب برگ‌هاي سبزرنگي بيرون آمده بود که زيبايي آن را دو چندان مي‌کرد. من آن ميوه را خوردم، آن ميوه خيلي خوشمزه بود. اما بعد از خوردن ميوه فرم بدن و چهره‌ام تغيير کرد و دقيقاً يک آدم فضايي شدم، داشتم سکته مي‌کردم اما مورچه به من گفت:«ناراحت نباش، اثر اين ميوه فقط تا سه روز است و فقط يک‌بار اثر مي‌کند و تو بعد سه روز به حالت اول بر مي‌گردي.» در آنجا چيز‌هاي عجيب ديگري هم ديدم، مثل ميوه‌اي که اگر به آن دست مي‌زدي، پروانه‌هاي همه رنگي از آن خارج مي‌شد. در اين روز خيلي چيزهاي ديگر هم ديدم. واقعاً روز خوبي بود. به خانه برگشتيم و خوابيديم.

صبح که شد راهي قصر شديم. آن روز، روز جشن بود و هر کس که شيرين‌کاري بلد بود انجام مي‌داد و در معرض نمايش همه قرار مي‌داد. در بخش اول مراسم که از صبح تا عصر برگزار مي‌شد به مسابقات آشپزي و نقاشي و نظامي اختصاص داشت و بخش دوم مراسم به آتش‌بازي و شيرين‌کاري دلقکان اختصاص يافته بود.
از دست اندرکاران جشن خواستم که من هم شيرين‌کاري خود را در معرض نمايش قرار دهم. آنها اين اجازه را به من دادند. من ساعتم را از دستم و فندکم را از جيبم بيرون آوردم و از کارگزاران خواستم که در بخشي که من ايستاده‌ام مشعل‌ها را خاموش کنند.
چراغ ساعتم را روشن کردم و نور، آن فضا را روشن کرد. بعد فندکم را روشن کردم و با آن به سرعت آتش درست کردم. با وجودي که آن‌ها با سنگ آتش درست مي‌کردند، آنها بسيار تعجب کردند، پادشاه از من خوشش آمد و به من مقام دلقک مخصوص داد. من فقط يک روز وقت داشتم تا راز لباس پادشاه را بفهمم.
در آن شب مورچه را به طور پنهاني به اتاق خود آوردم و آن شب را در قصر خوابيديم. صبح که شد در قصر گشت زدم تا ببينم اوضاع قصر چگونه است؟ آيا کسي از راز لباس باخبر است؟ با خودم فکر کردم و گفتم: مطمئناً در هر قصري خبرچيناني وجود دارند. از خبرچينان پرس و جوکردم اما هيچ به هيچ، هيچکس خبر نداشت. فکر کردم شايد مباشر اعظم بداند. پيش او رفتم اما فهميدم اين فرد نم پس نمي‌دهد. تا با هزاران سختي و مجاب کردن معاون مباشر اعظم فهميدم که مباشر اعظم با پادشاه ساعت چهار جلسه دارند، جلسه‌اي محرمانه. ساعت چهار به مکان جلسه رفتم تا راز لباس پادشاه را کشف کنم. در بالاي اتاقي که جلسه در آن برگزار مي‌شد سوراخي بود من به بالاي اتاق رفتم و از آنجا به حرف‌هاي پادشاه و مشاور گوش مي‌دادم.
پادشاه: اي کاش لباس را از تنم بيرون نمي‌آوردم.
مشاور: شما نگران نباشيد عاليجناب ما آن لباس را پيدا مي‌کنيم.
پادشاه: اگر آن فرد قلبش درد بگيرد و دستش را براي مدتي روي قلبش بگذارد مي‌داني چه مي‌شود؟ او قوي شده و مرا از سلطنت خلع کرده. واي چه کنم، واي چه کنم؟
ديگر راز را فهميده بودم به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و لباس را تنم کردم، و دست روي قلبم گذاشتم، به يک‌باره قوي شدم. با قدرت جادويي آن لباس، پادشاه را عزل کردم و مورچه را به جاي او نشاندم و مردم را از دست آن پادشاه ظالم نجات دادم، سپس لباس را به مورچه دادم و از مورچه خواستم با کمک لباس جادويي مرا به خانه‌ام برگرداند، من به خانه برگشتم و از آن به بعد مورچه را فراموش نکردم.

 


داستان تخيلي کودکانه - داستان علمي تخيلي کوتاه


 



2- داستان کوتاه تخيلي پيرمرد و جنازه


نوع داستان: يک داستان خيالي


پيرمرد خسته و نگران از مزرعه باز مي‌گشت و در تاريکي شب و ھياھوي باد غرق در فکر خاتون بود که چگونه برايش طبيبي را از شھر بياورم. او حالش خيلي بد است نياز به طبيب دارد. از دھکده‌شان ھم راه طولاني و سختي تا شھر بود و نمي‌توانست پياده برود. در ھمين افکار بود که ناگھان سوسوي چراغ ماشيني جاده تاريک را روشن کرد و رشته افکارش را از هم پاره کرد و به چشمان پيرمرد گرمي بخشيد و در دلش اميد را زنده کرد.

ماشين به نزديکي پيرمرد که رسيد توقف کرد. پيرمرد چشمانش خوب نمي‌ديد نزديک‌تر رفت اما کسي را درون ماشين نيافت. تعجب کرد. عقب عقب رفت که ناگھان چيزي مانند يک لاشه را زير پايش احساس کرد. پايش را عقب کشيد و نگاھش را به زير پايش انداخت. در ميان نور ماشين متوجه جسدي شد که دستش زير پاي پيرمرد بود، صورتش خون آلود بود و تشخيص داده نمي‌شد.

پيرمرد نمي‌دانست چه اتفاقاتي دارد رخ مي‌دھد اما با خود انديشيد بھتر است جنازه را درون ماشين بگذارم تا کسي را بيابم. اما ھمين که جنازه را درون ماشين گذاشت ماشين حرکت کرد و رفت. پيرمرد ماند و يک عالمه چراھاي بي‌جواب.

مدتي پيرمرد در افکارش غرق بود. ناگھان به خود آمد که حال خاتون خيلي بد است. نمي‌توانم زياد تنھايش بگذارم و قدم‌ھايش را از روي زمين کند و به دست راه سپرد. از ميان جنگل عبور مي‌کرد صداي جغد بيدار و زوزوي باد در ھم پيچيده بود. پيرمرد در اين فکر بود که چگونه ممکن است اين چنين اتفاقي بيفتد؟ اين اتفاقات را به حساب خستگي خودش گذاشت و به نزديکي کلبه رسيد.
روشنايي کلبه از درش بيرون زده بود پيرمرد با خود گفت: چرا خاتون اين وقت شب در را باز گذاشته است؟ آيا جايي رفته است؟ وارد کلبه که شد صداي جيغ و فرياد فضاي کلبه را پر کرد انگار کسي تقاضاي کمک مي‌کرد. رد دست‌ھاي خون‌آلود که انگار کسي از روي مقاومت روي ديوار کشيده باشد حک شده بود.

پيرمرد بي‌درنگ به اتاق خاتون رفت. در اتاق را که گشود اتاق را خالي و خون‌آلود ديد تمام خانه را دنبالش گشت اما او را نيافت که نيافت. ابتدا گمان مي‌کرد که خيالاتي شده باشد اما بعد به خود آمد که واقعيت داشته و آن جسد را ھم که کنار جاده يافته بود جنازه خاتون بوده است.

براي مشاهده ادامه مطلب به سايت setare.com مراجعه کنيد.

داستان تخيلي کوتاه

لباس ,مورچه ,پادشاه ,يک ,خواب ,داستان ,لباس را ,را به ,را از ,اين لباس ,به من ,داستان کوتاه تخيلي

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود کتاب و نمونه سوالات درس آشنایی با قرآن کریم ویژه دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی مطالب اینترنتی زندگی رسم خوشایندی است گنجه cloudproje آتش زیر خاکستر درسو اوزالا توضیحات روزمره در مورد کار های فنی و طراحی لوگو mirzasell علیرضا قیصری منوچهری